همین که از عمویِ خود گرفتی اذنِ رزم را
نمانده بود اندکی، ز شوق پَر درآوری
سَر ِ نترس داری و پدربزرگِ تو علی ست
عجیب نیست از تنت زره اگر درآوری
نداشت قلعه کربلا، وگرنه که برایِ تو
نداشت کار تا ز چارچوب، در درآوری
رجز بخوان و خاندانِ خویش را به رخ بکش
که کفر ِ این سپاهِ کفر، بیشتر درآوری
نشد حریف تو کسی و میکنند دورهات
خدا کند که جان سالم از خطر درآوری
ز اسب سرنگون شدی به شوق ِ شیشه یِ عسل
چگونه از میان خاکها شکر درآوری؟!
هنوز زنده بودی و به پیکر تو تاختند
تو لخته لخته از دهان خود گُهَر درآوری
سبک نمیشود مصیبتِ تو با دو قطره اشک
تو گریهیِ حسین نَه، از او جگر درآوری